رفتار درمانی شناختی CBT

موج سوم رفتار درمانی شناختی و شباهت‌ها و تفاوت آن با دو نسل پیشین

شکوه سراوانی-کارشناس ارشد روانشناسی

رویکردهای دو نسل اول رفتار درمانی (BT)  بر این فرض استوارند که حالت‌های روانی، احساسات و حالات فیزیولوژیکی خاصی منجر به رفتار ناکارآمد می‌شوند و بنابراین، مداخله درمانی با هدف حذف یا حداقل کاهش این رویدادهای داخلی مشکل‌ساز تعریف شده ‌است.

در روش‌های درمانی موج سوم، اهداف از کاهش صرف علایم به رشد مهارت‌ها با هدف بهبود قابل‌توجه کیفیت و کمیت فعالیتهایی که از دید بیمار باارزش هستند، گسترش می‌یابد. حتی در مواجهه با مراجعینی که به شدت بیمار هستند، درمان‌های رفتاری جدید بر توانمند سازی و افزایش مهارت‌ها و الگوهای رفتاری تاکید دارند که ممکن است در بسیاری از زمینه‌ها مورد استفاده قرار گیرد (هیز، ۲۰۰۴).

فلسفه تاکید بر ایجاد مهارت‌های رفتاری سالم، مبتنی بر این فرض است که فرایندهایی که بیمار به طور پیوسته با آنها دست و پنجه نرم می‌کند (مانند قضاوت و تلاش برای کنترل تجربیات درونی) همانند تجربیات درونی روان‌درمانگر است، (هیز، ۲۰۰۴) که منتج به این حقیقت می‌شود که این روش‌ها و شیوه‌های درمانی همانقدر که برای بیمار مناسب‌اند، برای روان‌درمانگر نیز کاربرد دارند. در تلاش‌ بیمار برای بهبود پذیرش تجربیات درونی خود، به روان‌درمانگر توصیه می‌شود که با درونی‌ترین تجربیات بیمار رابطه برقرار کند.

یکی دیگر از ویژگی‌های این روشهای درمانی جدید شکستن برخی از موانع دیرپا بین رفتار درمانی و روش‌هایی که کمتر مبتنی بر علم هستند (به عنوان مثال روان‌کاوی، گشتالت درمانی و روش‌های درمانی انسانگرایانه) می‌باشد که امکان ادغام برخی از مفاهیم بنیادین آن‌ها را در روشهای نوین فراهم می‌آورد.

اگر، از دید برخی، عناصر بالا نمایانگر ظهور یک موج جدید در حوزه رفتار درمانی شناختی (CBT) است (مثلا لیاهی، ۲۰۰۸؛ هافمن، ۲۰۰۸)، از دید سایرین نه این مسئله یک تغییر الگو تلقی می‌شود و نه روش‌های درمانی آن دارای ویژگی‌هایی هستند که اثرگذاری بالینی بیشتری داشته باشند. در حالی که روش درمانی استاندارد  CBT با معیارهای درمان‌های تجربی یا  ) ESTیعنی روش‌های درمانی که از طریق آزمایش‌های تصادفی کنترل‌شده موثر تشخیص‌داده شده‌اند( برای درمان انواع زیادی از اختلالات روان‌شناختی مطابقت دارد (باتلر، 2006)، چنین برداشتی را شاید نتوان به نسل سوم تعمیم داد (اوست، ۲۰۰۸).

شواهد محکم اندکی در تائید اثر بخشی بالاتر روان‌درمانی مبتنی بر پذیرش و تعهد (ACT)، که یکی از مهم‌ترین روش‌های موج سوم است، نسبت به رفتار درمانی وجود دارد، و در موارد موجود نیز شواهد از مطالعاتی استخراج شده ‌است که دارای محدودیت‌های شدید هستند، مانند اندازه کوچک جامعه آماری و یا استفاده از نمونه‌های غیر بالینی (فورمن، ۲۰۰۷). بنابراین این تردید باقی می‌ماند که آیا درمان‌های نسل سوم در واقع نشان‌دهنده یک موج جدید در  رفتار درمانی شناختی  CBT هستند یا خیر. با آگاهی از این مسئله، ممکن است جالب باشد که بر نقاط مشترک و تفاوت‌های بین نسل سوم و دو نسل قبلی رفتار درمانی شناختی بپردازیم.

تفاوت‌ها و شباهت‌های نسل سوم رفتار درمانی شناختی با نسل‌های پیشین

شیوه درمان از طریق مواجهه (Exposure technique) در نسل اول، یکی از موثرترین ابزارها در برای استفاده در CBT بود. با وجود اینکه مکانیزم زیربنایی این مساله هنوز به طور کامل شناخته‌نشده است (استکتی، ۲۰۰۲؛ راچمن، ۱۹۹۱)، منطق پشت این شیوه‌ها، بازمانده فرایندهای خاموش‌سازی واکنش‌های اجتنابی از طریق فعال‌سازی فرایندهای خوگیری با محرک به منظور کاهش و در نهایت ناپدیدسازی واکنش‌های رفتاری مرتبط با آن‌ است. به طوری که بیمار یاد می‌گیرد که با احساساتی ناشی از شرایط ترس‌برانگیز، بدون متوسل شدن به رفتارهای اجتنابی، مقابله کند.

از آنجا که اجتناب تجربی هدف اصلی در رویکردهای موج سوم است، درمان مبتنی بر مواجهه بدون شک هنوز به طور گسترده مورد استفاده قرار می‌گیرد. با این حال، اگرچه رویکردهای نسل سوم می‌تواند مشابه با روش‌های نسل قبلی باشد، در رابطه با شیوه‌های مواجهه، منطق و اهداف متفاوت هستند. در حقیقت،  به بیماران کمک می‌شود که چیزهایی که واقعا در زندگی آن‌ها اهمیت دارد را بیابند و درگیر فعالیت‌هایی شوند که با این اهداف و ارزش‌ها ارتباط دارند.

بدیهی است که چنین تکنیک‌هایی ممکن است افکار، هیجانات و احساسات فیزیولوژیکی ناخوشایندی را به همراه داشته باشند و به تکانه‌های اجتنابی از رویداد تجربی منجر شوند.

بنابراین، رویکردهای نسل سوم با این هدف طراحی شده‌اند که رفتار اجتنابی را کاهش داده و مجموعه توانایی رفتاری بیمار را افزایش دهند، با این حال لزوما واکنش‌های درونی را خاموش نمی‌کنند (حتی اگر فرآیند خاموش‌سازی به خوبی انجام شود)، بلکه به عدم مقابله و پذیرفتن آن‌ها به همان صورت که هستند که کمک می‌کنند.

نقش نسبت‌داده‌شده به تجربیات زندگی در کمک به خلق محتوای افکار یک مفهوم مشابه در نسل دوم و سوم رفتار درمانی شناختی است. اما تفاوت‌هایی اساسی نیز با توجه به اهمیت محتوای فکری در ایجاد و حفظ آشفتگی‌های روانی وجود دارد. با این فرض که یک محرک فقط به عنوان نتیجه‌ چگونگی پردازش و تفسیر احساس توسط سیستم شناختی بیمار بر احساسات وی اثرگذار است، درمان‌های شناختی می‌کوشند تا از طریق اصلاح محتوای افکار ناکارآمد در بیمار تغییر ایجاد کنند.

در مقابل، روش‌های درمانی موج سوم رفتار درمانی شناختی بیان می‌کنند که تمرکز بیش از حد بر محتوای افکار می‌تواند به بدتر شدن علائم کمک کند. لیاهی (۲۰۰۸) با استناد به گستردگی تحقیقات تجربی که اثربخشی بیشتر روان‌درمانی شناختی را در مقایسه با هر رویکرد درمانی دیگری تایید می‌کند، از چنین دیدگاهی انتقاد می‌کند. از سوی دیگر، با انعکاس عناصر جدید نسل سوم، وی اذعان می‌کند که تکنیک‌های فاصله گرفتن از افکار از طریق پذیرش و ذهن‌آگاهی، تفاوت قابل‌توجهی با فرآیند تفکر انتقادی، که شیوه مورد استفاده در رویکرد شناختی است، ندارند.

در نتیجه، درمان شناختی استاندارد که هدف از آن اصلاح محتوای افکار است، ممکن است مانع از پذیرش تجربیات درونی بیمار شود. این همان راه حلیست که در روش‌ها و رویکردهای موج سوم رفتار درمانی شناختی پیشنهاد شده ‌است. این رویکردها، ایده تغییر رابطه بیمار با رویدادهای درونی‌اش را مطرح می‌کنند، فرآیندی که می‌تواند در CBT  استاندارد ادغام شود (هیز، ۱۹۹۹، و سیگال، ۲۰۰۲).

نتیجه‌گیری

سی سال پیش رویکرد رفتار درمانی شناختی، محدود به درمان اختلال افسردگی اساسی و درمان بسیار محدود برای اختلالات اضطرابی شد. اکثر افراد حرفه‌ای در آن زمان این رویکرد را نسبتا ساده، اما برای محدوده کوچکی از مشکلات موثر می‌دانستند. درمان موارد عمیق‌تر و چالش برانگیز بیشتر متمرکز بر روش‌های درمانی عمقی بود. اگرچه شواهد اندکی دال بر اثرگذاری درمان‌های عمقی وجود داشت، اما به آن‌ها به عنوان راه حل مشکلات بنیادی واقعی نگریسته می‌شد.

روان‌درمانی از آن زمان به بعد پیشرفت زیادی داشته است. همانطور که در بالا مشاهده کردیم، رویکرد رفتار درمانی شناختی، یک روش درمانی موثر برای طیف کامل اختلالات روانی را ارایه می‌دهد.

این رویکرد به متخصص بالینی امکان ارائه درمان موثر برای افسردگی، اضطراب تعمیم‌یافته، اختلال پانیک، اختلال اضطراب اجتماعی، اختلال دوقطبی، اسکیزوفرنی، اختلالات تغذیه‌ای، اختلالات خلقی، مشکلات زوج‌ها و مشکلات درمان خانوادگی را می‌دهد.

در واقع، جایی که دارو بخشی از رویکرد درمان است،  رفتار درمانی شناختی  CBT سازگاری دارویی را افزایش می‌دهد و منجر به نتیجه بهتری برای بیماران با بیماری‌های حاد ذهنی می‌شود. ظهور مفهوم‌سازی موردی و مدل‌های کلی اختلال شخصیت، به متخصصین بالینی کمک می‌کند تا به بیمارانی که دارای اختلالات شخصیتی طولانی‌ مدت و ظاهرا رام نشدنی هستند کمک کنند.

گرچه نظریه پردازان روان‌پویشی ممکن است استدلال کنند که  رفتار درمانی شناختی  CBT مسایل عمیق‌تر را مورد بررسی قرار نمی‌دهد، درمانگرهای رفتار درمانی شناختی استدلال می‌کنند که CBT نه تنها با مسایل عمیق‌تر سروکار دارد بلکه این کار را سریعتر و موثرتر انجام می‌دهد. تحقیقات جدید حاکی از آن است که CBT می‌تواند با بیمارانی که از اختلال شخصیت مرزی رنج می‌برند، موثر باشد. این امر نشان‌دهنده قدرت مفهوم‌سازی موردی در یک رویکرد پیشگستر ساختاریافته است. علاوه بر این، رویکردهای درمانی  CBT صرفا از اطلاعات بالینی و داستان‌های مناسب مشتق نمی‌شوند .بلکه هر روش درمانی ساختار یافته توسط تحقیقات تجربی قابل‌توجهی که نشان‌دهنده اثربخشی آن است، تایید می‌شود.

این مطلب در شماره 52 ماهنامه روانشناسی روان بنه به چاپ رسیده است.

[yasr_visitor_votes readonly="false"]

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *