ADHD

آفازیا یا زبان پریشی(قسمت اول)

آفازیا یا زبان پریشی-قسمت اول : بیماری که کلامش را فراموش کرد! پدیده زبان و جایگاه آن در مغز از زمان‏های بسیار دور یک امر شناخته شده‏ و مورد توجه متفکران و دانشمندان هر عصری بوده است. نخستین باری که از زبان و جایگاه آن در مغز سخن به میان آمده در حدود 5000 سال پیش بوده است. هووارد و هتفیلد در کتابی به نام‏ Aphasia Therapy: Historical and Contemporary Issues مشاهدات جراحی را نقل می‏کنند که روی یک‏ پاپیروس مصری نوشته شده و حدس زده می‏شود که متعلق به 3000 سال‏ پیش از میلاد باشد.

این جراح وصف می‏کند که چگونه آسیب شدید به شقیقه، به گونه‏ای که خرده‏های استخوان در گوش‏ میانی قابل رویت باشد، منجر به ناگویایی یا از دست رفتن گفتار می‏شود. این جراح بر روی همان پاپیروس می‏افزاید که باید دید شقیقه در کدام طرف‏ سر مجروح شده است. مشاهدات مهم این جراح به دست فراموشی سپرده‏ شد تا این که در اواسط قرن نوزدهم سازمان‏بندی زبان در مغز به طور جدی و همراه با مشاهدات بالینی آغاز گردید.

در سال 1836 یک پزشک فرانسوی به نام مارک داکس (Marc Dax) در یکی از جلسات انجمن پزشکی در مون‏پلیه مقاله کوتاهی قرائت کرد که آن را می‏توان سرآغاز مطالعات جدی و مستند در عصب‏شناسی زبان به حساب‏ آورد. داکس یک پزشک معمولی بود و در محافل پزشکی نام و آوازه‏ای‏ نداشت. مقاله او نیز اولین و آخرین مقاله‏ای است که او به عالم پزشکی ارائه‏ کرده است.

داکس در طول مدت طبابت خود بیماران زیادی را دیده بود که به دنبال آسیب مغزی دچار نوعی نابسامانی زبان یا به زبان فنی‏تر دچار زبان‏پریشی می‏شوند. ارتباط بین آسیب مغزی و زبان‏پریشی در آن تاریخ‏ هم کشف تازه‏ای نبود و محافل پزشکی از آن با خبر بودند. آنچه در مقاله‏ داکس تازگی داشت این بود که زبان‏پریشی با آسیب به نیمکره چپ مغز رابطه دارد و این ادعایی بود که با این صراحت تا آن زمان هیچ کس عنوان‏ نکرده بود.

بنا به گزارش داکس، در بیش از چهل بیماری که دچار نوعی‏ زبان‏پریشی بودند و او آنها را معاینه کرده بود، علائمی وجود نداشت که نشان‏ می‏داد آسیب به نیمکره راست مغز وارد شده است. او حتی به یک مورد نیز برخورد نکرده بود که زبان‏پریشی بیمار با آسیب به نیمکره راست رابطه‏ داشته باشد. او مشاهدات خود را چنین خلاصه می‏کند: هر یک از نیمکره‏های مغز کارکردهای متفاوتی راکنترل می‏کنند؛ زبان بوسیله نیمکره چپ کنترل می‏شود.

ادعایی چنین بزرگ و بی‏سابقه در غیاب شواهد قانع‏کننده کالبد شناختی، آن هم از زبان یک پزشک گمنام، چیزی نبود که بتواند توجه‏ اعضای انجمن پزشکی مون‏پلیه را به خود جلب کند. بنابراین مقاله او با واکنش‏ منفی روبرو گردید و تقریبا همانجا به فراموشی سپرده شد. زمان هنوز برای‏ جدی گرفتن ادعای زود هنگام داکس فرا نرسیده بود. داکس سال بعد درگذشت غافل از این که روی یکی از مهم‏ترین مسائل عصب‏شناختی نیمه‏ دوم قرن بیستم، یعنی تفاوت‏های کارکردی بین دو نیمکره مغز انسان، انگشت گذاشته است.

در این هنگام موضوع داغ دیگری در محافل پزشکی مطرح بود و آن‏ جدل بر سر صحت و سقم فرضیه‏ای به نام فرنولوژی یا جمجمه‏شناسی‏ روانی بود. در جمجمه‏شناسی روانی عقیده بر این بود که کارکردهای گوناگون‏ ذهن هر یک در بافت مغز جای بخصوصی دارند و صرفا با مطالعه شکل‏ جمجمه نه تنها می‏توان جایگاه این کارکردهای ذهنی را در مغز مشخص‏ کرد، بلکه می‏توان ویژگی‏های خلقی، اخلاقی و عقلانی شخص را نیز از روی‏ جمجمه او تشخیص داد.

مبتکر این فرضیه یک پزشک اطریشی به نام‏ فرانتس یوزف گال بود که بعدا همکاران و پیروان افراطی او آنقدر فرضیه او را بسط دادند که کار به مهمل‏بافی و یاوه‏گویی کشید. بی‏اساس بودن جمجمه‏شناسی روانی به تدریج آشکار شد و سرانجام از رونق افتاد، اما رد پای بسیار مهمی از خود به جای گذاشت.

در واقع فکر منطقه‏بندی مغز یا Localization از جمجمه‏شناسی روانی به عصب‏شناسی‏ رسوخ کرد و این فرضیه‏ای است که عده‏ای از عصب‏شناسان هنوز به آن‏ اعتقاد دارند و بسیاری از مجادله‏های عصب‏شناسی هنوز از آن نشأت‏ می‏گیرد. جمجمه‏شناسی روانی الگوی متعارف عصب‏شناسی را به واقع تغییر داد و راه را برای مطالعات‏ عصب‏شناسان بلندمرتبه در پاریس و لندن هموار کرد.

این دانشمندان در بیمارانی که نواحی معینی از قشر مخ آنها آسیب دیده بود نشانگان یا سندرم‏هایی مشاهده کردند و به اعتبار آنها نتیجه گرفتند که فرماندهی‏ حرکات، حواس و حتی قدرت تکلم، هر یک در مغز،جای معینی دارند.

شناختن نحوه سازمان‏بندی زبان در مغز نیز دقیقا از همین الگو پیروی‏ نمود. فراتنس گال معتقد بود که مرکز تکلم در لب‏های پیشانی، یعنی در جلو دو نیمکره مغز قرار دارد. در سال 1861، در یک نشست پر هیاهو در انجمن مردم‏شناسی پاریس، سیون‏ ابورتن، این نظریه را که مرکز تکلم در قطعه‏های‏ پیشانی نیمکره‏های مخ جای دارد به طور جدی مطرح کرد.

دبیر این جلسه‏ جراحی بود به نام پیرپل بروکا که بر حسب اتفاق درست چند روز بعد به‏ بیماری برخورد کرد که سالهای سال دچار سستی عضلات در طرف راست‏ بدنش بود و قدرت تکلم خود را نیز به کلی از دست داده بود. تقریبا تنها صدایی که می‏توانست ادا کند لفظ «تان» بود و به همین دلیل در تاریخ علم‏ پزشکی به همین نام شناخته شده است. تان سیزده روز پس از آن نشست درگذشت و بروکا بلافاصله از او کالبد شکافی به‏ عمل آورد و درست فردای همان روز نتیجه را به انجمن مردم‏شناسی گزارش‏ داد. معاینه نشان می‏داد که قسمتی از لب پیشانی در نیمکره چپ بیمار بکلی فاسد شده است.

در ظرف دو سال بعد بروکا توانسته چندین مورد دیگر را نیز مطالعه‏ کند. در این وقت او چنین نوشت: «تا حال هشت مورد مشاهده شده‏اند که‏ در آنها آسیب در قسمت خلفی سومین شکنج لب پیشانی واقع شده است. آنچه بسیار جالب توجه است این است که در همه این بیماران آسیب در نیمکره چپ مغز بوده است. من جرات نمی‏کنم که از این مشاهده نتیجه‏ای‏ استخراج کنم. باید صبر کنم تا یافته‏های تازه‏ای به دست آورم».

در سال 1864بروکا توانست آنچه را که دو سال پیش جرأت نمی‏کرد بگوید به صراحت بیان کند. برکا چنین می‏گوید: «…از مجموع این مشاهدات چنین برمی‏آید که قدرت تکلم در نیمکره چپ مغز قرار گرفته است، یا دست کم پیوند محکمی با نیمکره چپ دارد».

بنابراین تا سال 1864 بروکا توانسته بود هم محل ضایعه‏ای را که منجر به از دست رفتن گفتار یا اختلالات شدید گفتاری می‏شود در لب پیشانی به‏ دقت تعیین کند و هم شواهد کافی ارائه دهد تا با استناد به آنها بتواند ادعا کند که پایگاه گفتار در نیمکره چپ مغز قرار دارد. بنابراین، این ناحیه از لوب پیشانی نیمکره چپ بنام بروکا نامگذاری شد، ناحیه‏ای که گفته می‏شود مرکز تولید گفتار است.

اما همه گفتارهای بروکا نیز درست از آب در نیامد. مثلا بروکا ادعا کرده بود که هیچ ضایعه واحدی در مغز نمی‏تواند منجر به از دست‏ رفتن ادراک گفتار شود. بروکا در این مورد اشتباه کرده بود و اثبات اشتباه‏ بروکا در گرو گذشت زمان بود و این زمان در سال 1874، یعنی در حدود 10 سال بعد فرارسید. در این وقت چهره یک پیشتاز دیگر در مطالعات زبان و مغز در صحنه‏ ظاهر گردید.

این شخص کارل ورنیکه، یک عصب‏شناس آلمانی بود. در سال‏ 1874، وقتی ورنیکه مقاله تاریخی خود را ارائه داد، فقط 26 سال داشت و از هیچ شهرت و آوازه‏ای برخوردار نبود. او ادعا کرد که آسیب به قسمت‏ دیگری از قشر مخ می‏تواند موجب از بین رفتن فهم گفتار و یا دست کم موجب بروز اختلالات شدیدی در فهم گفتار شود. او ادعا کرد که این ناحیه‏ در قسمت پسین یا اولین شکنج لب گیجگاهی قرار دارد. به رغم این که این‏ ادعا از طرف یک جوان تازه‏کار و گمنام عنوان می‏گردید بلافاصله در محافل‏ پزشکی مورد توجه قرار گرفت و سرانجام مورد قبول واقع شد به طوری که‏ نام ورنیکه بر همان ناحیه از مغز نقش بست.

آفازیا یا زبان پریشی : ورنیکه اولین کسی است که‏ سعی کرد از آسیب‏شناسی زبان پا فراتر نهد و در باره چگونگی سازمان زبان‏ در مغز افراد سالم حدس‏هایی بزند. او حدس زد گنجنیه لغاتی که در زبان‏ روزمره به کار می‏رود باید در قسمت پسین لب گیجگاهی، جایی که امروز ناحیه ورنیکه نامیده می‏شود، قرار گرفته باشد. ورنیکه حدس زد که تصویر نوشتاری کلمات و تلفظ آنها باید در جایی از قشر مخ تلفیق شوند و این محل را در عقب‏ترین قسمت‏ گیجگاهی و نزدیک به ناحیه بینایی پیش‏بینی کرد. او هوشمندانه حدس زد که باید ناحیه‏ای که امروز ناحیه ورنیکه نامیده می‏شود و ناحیه‏ای که ناحیه بروکا نامیده می‏شود به هم متصل باشند و امروز ما به یقین می‏دانیم که این‏ دو ناحیه بوسیله یک طناب عصبی از زیر به هم متصل شده‏اند.

پس از بروکا و ورنیکه بازار مطالعهء زبان‏پریشی (Aphasialogy) گرم شد و انواع زبان‏پریشی‏ها مانند ناتوانی در خواندن، ناتوانی در نوشتن، ناتوانی در نامیدن، ناتوانی در کاربرد قواعد نحوی یا دستوری زبان و بسیاری دیگر شناسایی و نام‏گذاری شد. این مطالعات عمدتا بر اساس شواهد بالینی و کالبدشکافی پس از مرگ بیمار بود تا این که در دهه 1930 روش‏ تازه‏ای به کارگرفته شد.

ویلدر پنفیلد و همکارانش از تحریک الکتریکی بافت عریان مغز برای شناسایی‏ مراکز گفتار و زبان در مغز استفاده کردند. آنها از طریق‏ معالجه بیماری صرع به این زمینه کشانده شدند. آنها اولین تیم جراحی‏ بودند که آن قسمت از بافت مغز را که کانون صرع بود با عمل جراحی‏ برمی‏داشتند تا بیمارانی را که دچار صرع علاج‏ناپذیر بودند و صرع آنها دیگر به دارو جواب نمی‏داد معالجه کنند.

آفازیا یا زبان پریشی : مشکلی که با آن مواجه بودند این‏ بود که نمی‏توانستند به بخش بزرگی از نیمکره چپ دست بزنند زیرا می‏ترسیدند به مراکز زبان و گفتار بیمار آسیبی وارد شود و درمان صرع به‏ قیمت یک زبان‏پریشی تمام شود. پنفیلد می‏گوید: «اطلاعاتی که از مطالعات زبان‏پریشی در دست بود نمی‏توانست راهنمای قابل اعتمادی‏ برای این کار باشد».

بنا بر این لازم بود روشی یافت شود که بتواند مراکزی را که کنترل‏ کننده زبان و گفتار هستند در مغز هر بیمار به دقت مشخص نماید. پنفیلد و همکارانش از تحریک الکتریکی بافت عریان مغز هنگام عمل جراحی‏ استفاده کردند و توانستند این مراکز را در مغز هر بیمار شناسایی کنند و نقشه آن را ترسیم نمایند. تحریک الکتریکی بافت عریان مغز خود به خود چیز تازه‏ای نبود.

آفازیا یا زبان پریشی : کارهای مقدماتی که در اوایل دهه 1900 انجام شده بود نشان داد که خود مغز فاقد گیرنده‏های درد است و ازاین رو ممکن است‏ جراح پس از بی‏حسی موضعی جمجمه بیمار را باز کند و الکترودی را که‏ جریان ضعیفی از آن می‏گذرد روی نقاط مختلف مغز بگذارد در حالی‏ که بیمار کاملا هشیار است و می‏تواند به سوالات جراح یا شخص دیگری‏ جواب بدهد.

ولی کار مهم این تیم جراحی این بود که تحریک‏ الکتریکی بافت عریان مغز را به عنوان ابزاری برای شناسایی مراکز کنترل‏ گفتار و زبان به کار گرفتند. الکترودی که دو یا سه ولت جریان از آن‏ می‏گذشت توانست باعث توقف کامل گفتار بیمار شود یا به نحوی آن را مختل کند، مثلا باعث لکنت، تکرار بی‏اختیار کلمات، ناتوانی در نامیدن‏ اشیا، مکث و امثال آن گردد.

نورمن گشویند در سال 1972 در مجله Scientific American مقاله‏ای‏ نوشت به نام «زبان و مغز». در سپتامبر 1979 نیز مقاله دیگری در همان مجله‏ نوشت به نام «تخصص‏های مغز انسان» که قسمت عمده آن به زبان مربوط می‏شد. گشویند در این دو مقاله می‏کوشید برای مراکز زبان و نحوه پردازش‏ اطلاعات زبانی در مغز مدلی ارائه دهد. او این مدل را از آن خود نمی‏دانست بلکه همه جا آن را مدل ورنیکه ‏نامید. بنابراین، به اعتبار حرف گشویند، می‏توان گفت که عصب‏شناسی زبان در سال 1979 نسبت به زمان ورنیکه‏ پیشرفت چندانی نکرده بود. این مدل را مدل ورنیکه-گشویند می‏نامند. مهم‏ترین خصوصیت این مدل آن است که…

ادامه مطلب را در شماره بعدی دنبال کنید.

صدرا بهبودمنش-کارشناس ارشد علوم شناختی

آفازیا یا زبان پریشی : منتشر شده در شماره 42 ماهنامه روان بنه

[yasr_visitor_votes readonly="false"]

ارسال دیدگاه

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *